سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

آنچه که میخوانید درد دل یک جوان دانشجوی ایرانیست که دریک شهر غریب در حالی که روی یک صندلی در یک پارک خالی که تنها صدایی که به گوش می رسید صدای کلاغ هایی بود که گویی داشتن به جای من با تمام وجودشان فریاد میزدند

باران نم نم می آمد وآب باران واشک هایم بر روی گونه هایم جاری شد هوا گرگ و میش بود حالا باید به فکر جایی بودم برای اقامت شبم که نه جایی بلد بودم و نه کسی بود تا از او سراغ جایی گیرم تازه فهمیدم که کیف پولم هم گم شده بغض گلویم را گرفته بود و از دست خودم هم شاکی بودم تمام مسیر هایی که رفته بودم را دوباره مرور کردم تا شاید کیفم را پیدا کنم ولی فایده ای نداشت حالا دیگر اگر جایی هم پیدا میکردم فایده ای نداشت چون دیگر نه مدرکی داشتم و نه پولی 

برگشتم و روی همان صندلی پارک نشستم باران تند تر و تند تر می شد تمام لباسهایم خیس شده بود یک کاغذ بیرون آوردم و شروع به نوشتن کردم    

با شکمی گرسنه و دستی لرزان و چشمی گریان چند بیت زیر را سر هم کردم

 

نمی گیرد در این سرا آرام و قرارم

 وقتی می نگرم به روزگار زارم

در این دنیا که اسیر روزگارم

دلم می خواهد که همچون ابر ببارم

از ترس روزگار و فردای تارم

خود را به ساقی و می می سپارم

مستی می گشته شام و ناهارم

در این دوران خزان بی بهارم

پا برهنه خسته و بی سوارم

امیدی به رسیدن دگر ندارم

بی آنکه بدانم گنه کارم

 دیدم که پای طناب دارم

می دانم که هستی همیشه کنارم

تنها چشم امید به تو دارم

 

خودت برس به دادم
ای پروردگارم

 

 


      صبح آمد
   مدیر وبلاگ
خبر مایه
آمار وبلاگ

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :10
کل بازدید : 8962
کل یاداشته ها : 5


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ